من یقین دارم که برگ
کاین چنین خود را رها کرده ست در آغوش باد،
فارغ است از یاد مرگ!
لاجرم چندان که در تشویش ازاین بیداد نیست:
زندگی است
آدمی هم مثل برگ
می تواند زیست بی تشویش مرگ
گر ندارد همچو او ،اغوش مهر باد را،
می تواند یافت ،لطف:
«هر چه با دا باد» را
«فریدون مشیری»
زمانی به مرگ خیلی فکر می کردم.البته دلیلش را نمی نویسم چون می دونم هیچکس ار این حرفا خوشش نمیاد.بعد که دیدم زندگی عادیم به این خاطر این فکرا، داره مختل میشه،سعی کردم همانطور که این شعر میگه دیگه به مرگ فکر نکنم ،هر چند که چند ماه طول کشید.
اما دیروز با دیدن صحنه ای باورم شد که واقعا مرگ از رگ گردن به آدم نزدیک تره.
و به این نتیجه رسیدم که اصلا نمیشه از یاد مرگ فارغ شد.حالا این که چرا این شعر را نوشتم ،نمیدونم،شاید دو با ره میخوام از این واقعیت فرار کنم........