قدم زدن روی ذهن دیگران

یادم میاد که تو دوران بچگی،کتابی خوندم درباره پسر بچه ای که دلش می خواست بدونه تو ذهن دیگران چی می گذره،آرزوش این بود که بتونه فکر دیگران را بخونه.وقتی به این آرزو رسید،اول براش خوشایند بوداز این که می تونست افکار همه را ببینه البته بقیه مردم هم قادر بودند فکر اون را ببینند.بعد از مدتی وقتی دید که پدر و مادرش و دوستاش و بفیه مردم فکرش را می بینند و همه اینها باعث ایجاد سوءتفاهم می شدبه این نتیجه رسید که این آرزو اصلا درست نیست و کاش مثل قبل هیچکس نمی دونست تو ذهن بقیه چی می گذره.همین موقع بیدار می شه و خوشحال از این که همه این ها خواب بوده.

من هم بعد از خوندن این قصه به این نتیجه رسیدم که چه خوبه تو دنیای واقعی این طور نیست،مثلا حیلی فکرای شیطنت آمیز تو سرمون بود که اگه مامان بابا می دیدند...

***

چند وقت پیش که با یکی از دوستام بودم فکری در موردش به سرم زد(مثلا بکَُشمش...باور کنید اصلا یادم نیست چه فکری بود)که یاد اون قصه افتادم و نتیجه ای که گرفته بودم:«چه خوبه که آدما نمی تونند فکر همدیگه را بخونند» و گرنه سنگ روی سنگ بند نمی شد

چون خیلی از فکرایی که در مورد دیگران به سراغمون میاد ،از روی بد خواهی نیست.

البته تو این سالها به مدد خوندن کتب مختلفف روان شناسی این را یاد گرفتم که از اعمال و رفتار و نگاه طرف مقابلم بفهمم چی تو سرش می گذره .و این تعبیر و تفسیر اعمال و رفتار دیگران را هر آدمی می تونه انجام بده،اما اگه تکنیک های روان شناسی از جمله

«زبان بدن» را بلد باشی اون وقت می تونی افکار دیگران را حدس بزنی.به همین دلیل برام چندان عجیب نبود وقتی به مطلبی بر خوردم در مورد جوانی که لیسانس روان شناسی داره و می تونه فکر اطرافیانش را بخونه.
متاسفانه امکانش نبود که لینک مطلب را اینجا بذارم.