عصر دلگیر پنج شنبه

صبح پنج شنبه بعد از بیدار شدن و رسیدن به کارها به شبکه وصل می شی بعد از خوندن چند وبلاگ و  چند سایت خبری یک ایده جدید به ذهنت می رسه .اونها را تایپ می کنی اما وقتی که میای کانکت بشی می بینی مودم شماره نمی گیره به isp که زنگ می زنی می بینی اشکال از خط تلفن اونهاست تا بعد ازظهر چند بار دیگه میای کانکت بشی تا مطلبی را که نوشتی پست کنی اما هنوز خبری نیست .از خونه میری بیرون خیابانهای اصلی شهر شلوغ و مملو از ماشینه اما پیاده رو ها خلوت و این برای تو که پیاده قدم میزنی خیلی دلگیره همیشه پنج شنبه ها همین طوره . خلوت بودن شهر را در اوج شلوغی حس می کنی همه مردم یا برای خرید و دید زدن ویترین مغازه ها میرن به تنها خیابون اصلی شهر یا به مهمونی خونه پدر و مادر یا دوست وآشنا شاید هم پدر و مادر بزرگ یه جورایی به این مردم حسودیت میشه میری تو یکی مکانهایی که شهرداری تازه افتتاح کرده نه می شه بهش پارک گفت و نه بوستان یک محوطه ای که دیوار و کف زمین نمای سنگی داره ، یک زن تنها یک نیمکت نشسته دو تا پسر بچه اون طرف تر تو آلاچیق بازی می کنند این نمای سنگی یه حس بدی بهت القا می کنه :غریبی،غربت،تنهایی ... وای که چقدر از این واژه ها بیزاری .از اونجا بلند می شی میری از مغازه یک روزنامه شرق می گیری با زن روز(اینجا نشریات را تو بقالی و سوپر مارکت می فروشند) می خوای بری  یک فیلم هم کرایه کنی اما کمی فکر می کنی میبینی حوصله فیلم دیدن را نداری میری به سمت خونه بعد از یکی دو ساعت میای سراغ کامپیوتر اما هنوز نمی تونی به شبکه وصل بشی دلت میخواست امروز وبلاگت را آپدیت می کردی اما حالا که نمیشه میزاری برای 12 به بعد با اون یکی کارت مشکلی نیست

از یازده ونیم مشغول کتاب خوندن میشی تا ساعت دو بعد میای سراغ دستگاه اما احتمالا اثرات عصر دلگیر پنج شنبه باعث میشه بی خیال متنی که صبح نوشتی بشی اما باید یک چیزی بنویسی بی اختیار شروع می کنی به تایپ کردن ....