مردمان جهان از خرد تا بزرگ تارهای سست از آرزوهای گران بر گرد خویش می تنند و خود،عنکبوت وار میان آن جای می گیرنند.

ناگهان ضربت جارویی این تارهای سست را از هم می گسلد،آن گاه همه فغان بر می آورند که کاخی آراسته به دست ستم ویران شده است.

«گوته»


زمان



همپای تیک تاک ثانیه های روزای کسالت بار


همین جوری بی هدف،ساعتای عمرت را هدر می دی و توی زادگاهت،توی یه تیکه جا،همین طوری وقت می گذرونی

به انتظار این که یه نفر،یه چیز،بیاد و راه را نشونت بده

وقتی از آفتاب گرفتن خسته می شی،می مونی خونه به تماشای بارون

هنوز جوونی و زندگی درازه و امروزرو هم میشه همین جوری گذروند

اما یه دفعه خبر دار می شی که ده سال گذشته وهیچ کس بهت نگفته که کی باید مسابقه را شروع کنی و

تو هم صدای تپانچه آغاز مسابقه را نشنیدی

اون وقت بی وقفه می دوی که به خورشید برسی،اما اون غروب می کنه

و باز دوباره از پشت سرت،سر در میاره

خورشید همون خورشیده اما تو دیگه سن و سالی ازت گدشته

نفست تنگ تر شده و خودت یه روز دیگه به مرگ نزدیک تر

سال به سال روزا کوتاه تر می شه و انگار هرگز وقت پیدا نمی کنی

چه نقشه هایی که می کشی و به هیچ جا نمی رسن

و یا به همون نصف صفحه خط خطی ختم می شن

بعد هم کز کردن تو یه گوشه خلوت

وقت تموم شد و ترانه تموم شدو من فکر می کردم که حرفای بیشتری برای گفتن داشته باشم.

«پینگ فلوید»

وقتی این متن را که ترجمه یک ترانه انگلیسی هست، را خوندم احساس کردم که خیلی شبیه موقعیت خودم هست .من هم وقتی به خودم اومدم که دیدم ده سال گدشته

وهیچ کاری نکردم .بیهوده وقتم را هدر دادم  .اما حالا تصمیم گرفتم به موقع خورشید برسم قبل از این که غروب کنه.....

سلام

قبل از هرچیز میخوام بگم که من تو تایپ بعضی حروف تو بلاگ اسکای مشگل دارم،هم برای یادداشت خودم وهم برای کامنت گذاشتن مدام باید برای اون چند تا حروفshiftوalt را بگیرم و خیلی وقت گیره .حالا به همین وضع راضی هستم ولی گاهی اوقات که اصلا نمی تونم چیزی تایپ کنم. به خاطر همین موضوع برای یادداشت های خودم ترجیح میدم توwordpadتایپ کنم.این را گفتم تا بدونید دلیل اینکه گاهی اوقات دیر براتون کامنت میذارم چیه وگرنه من هرروز به وبلاگ دوستایی که لینکشون این بغل هست سر میزنم.(راستی من تو پرشین بلاگ برای کامنت گذاشتن این مشگل را ندارم.کی میتونه من را،راهنمایی کنه که باید چه کنم تا این مشگل تایپ تو بلاگ اسکای را نداشته باشم.)

*******

حدود سه ساله که جمعه ها هراز گاهی میرم کوه.هر سال هم چند برنامه برای قله های بلند استان و سا لی دو سه بار هم دماوند و سبلان و ... هست، ولی من از بس که دیر به دیر میرم هنوز کوهنورد نشدم. هفته قبل که بعد از دو ماه رفتم و فهمیدم یک ماه دیگه برای دماوند برنامه دارندحالم گرفته شد از اینکه هنوز آمادگی ندارم(حالا دماوند پیشکش این قله های بلند اطراف شهر را اگه بتونم برم خیلی هنر کردم).از اون هفته تصمیم گرفتم که جمعه ها را مرتب برم کوه تا سال دیگه که بچه ها میرن برای فتح قله های بلند کشور من حسرت به دل نباشم.

******

از روزی که تلویزیون صحنه هایی از حضور لاله و لادن را در بیمارستان رافلز سنگاپور نشون میداد،این صحنه ها را ضبط میکردم تا وضعیتشون را با بعد از عمل که از هم جدا میشن مقایسه کنم ،اما اصلا فکر نمی کردم که فیلم جداییشون را وقتی ضبط کنم که توی تابوت باشند.

چند سال پیش یکی از روزنامه تو صفحه حوادث در مورد اینها تیتری زده بود با عنوان «دیدار با پدر و مادر پس از 24 سال دوری»با چند عکس از اونها که سر کلاس بودند.تا اونجایی که یادم میاد قبل از این خبری ازلاله و لادن تو مطبوعات نبود (البته از دیگران شنیده بودم که همچین دو قلوهایی وجود دارند)تا پارسال که به طور اتفاقی صحنه هایی از زندگی اینها را تو یک برنامه تلویزیونی که فیلمهای مستند را نقد میکرد دیدم و علاقه خاصی به سر نوشت لاله ولادن پیدا کرده بودم به همین دلیل برای من هم مثل خیلی ها سرنوشت اینها مهم بود.و فراموش کردن این موضوع برای من خیلی سخته.

(اینکه یکی از روزنامه ها نوشته «سوداگران سنگاپوری به قیمت خون دو دختر بی گناه ایرانی،سهام بیمارستان خود را بهبود بخشیده اند»منظورشون با هزینه عمل هست؟؟)