۲۸ بهار از عمرم می گذرد

چه زیبا و خوشبوست این یاس زرد

چه با ناز او را نوازد صبا

نماید چو پارینه شهزادگان

به زرین کلاه و زمرد قبا

گشوده دهان،گوید و زیبدش

که بر عطر و زیبائیم مر حبا

«اخوان ثالث»

همه فصلها یک طرف و بهار طرف دیگر همه ماه های سال یک طرف و اردیبهشت طرف دیگر همه گلها و عطرشون یک طرف و عطر یاس طرف دیگر همه سالهای عمر یک طرف و چهارده سالگی طرف دیگر.اونقدر عمر کردم که بگم چهارده سال از چهارده سالگیم می گذرد و این فقط برای من مهم است و بس.

تا حالا برای شما پیش اومده شبها موقع خواب پس از مدتی فکر کردن تصمیم مهمی بگیرید اما صبح موقع بیدار شدن متوجه بشید که اون تصمیم عملی تیست .نمی دونم چه خاصیتی در تاریکی نهفته است که آدم فکر می کنه هر کاری می تونه انجام بده اما ...امان از روشنایی روز دوباره آدم را تر سو می کنه.شاید این هم یکی از دلایلی هست که همیشه از تاریکی خوشم میومد و از روشنایی متنفر بودم و هستم.با این حال دیشب مثل همه شبهای سالگرد تولدم فکر می کردم که باید امروز کار مهمی انجام بدم بی اختیار به ذهنم رسید که اسمم را عوض کنم (لطفا بهم نخندید)قبلا هم نوشته بورم که از اسمم خوشم نمیاد به دلایل مختلف .دیشب که خوب فکر کردم دیدم با شخصیتی که این اسم برای من به وجود آورده مشکل دارم.

هنوز که هنوزه برای همه همون(...)کوچولوی خجالتی و بی سرو زبون هستم . برای همسرم نیز.

می خوام از امروز همه قید و بندها را پاره کنم از این پیله ای که دورم تنیده بودند بیرون بیام .می خوام خیلی چیزها را به خیلی ها ثابت کنم ...

مثل همه سالروزهای تولدم حس غریبی دارم ، بااضافه شدن یک عدد به رقم یکان عمر،شاید حس پیری به آدم دست بده.

اعتماد به نفس

خوندن «داستانک» های همشهری حسابی روی من اثر گذاشته بود تا اونجایی که یک روز تو هفته گذشته به این نتیجه رسیدم نوشتن داستانک کار سختی نیست و برای من می تونه شروع خوبی باشه،بعد از این فکر نشستم پای دستگاه و یک چیزهایی تایپ کردم و سریع کانکت شدم تا بعد از سالها اولین شاهکار ادبی ام! را در وبلاگ بگذارم اما مگر اثری از بلاگ اسکای در نت بود؟ فردا و پس فردا هم همین طور تا امروز که چشمم به جمالش روشن شد سراغ داستانم رفتم اما خیلی به نظرم مسخره اومد و خدا را شکر کردم که بلاگ اسکای اون هفته خراب بود ...(با با اعتماد به نفس)

خلاصه این که شدیدا دچار عدم اعتماد به نفس شدم اونوقتایی که در قالب یک دختر 15-16 ساله می نوشتم خیلی راحت بودم اما از وقتی که تصمیم گرفتم اینجا هم خودم باشم دیگه نتونستم به اون راحتی بنویسم (از اون حالت رانده و در این حالت مانده)

تنها چیزی که باعث شده این چاردیواری را هر جور که هست نگه دارم اینه که اعتقادم از اول هم بر این بوده که وبلاگ ها می تونه یک پل ارتباطی باشه بین آدمها .خودم اگر بخوام حرفهای قلمبه سلمبه و متن های ادبی بخونم کتابها و روزنامه و مجلات را به وبلاگ تر جیح میدم حداقل اونا خوندنش از خیره شدن در مانیتور راحت تره. نظر شما در این مورد چیه؟

دو هفته هست که همراه با کارهای خونه،خوندن برای امتحان،بردن بچه ها به کلاس ،خریدو حتی یک بار در خواب! به فکر اینجا بودم اما فرصتی برای نشستن پای کامپیوتر نداشتم ...و حالادرسال جدید بی خیال مطالبی شدم که در دو هفته اخیر می خواستم بنویسم.

مثل همیشه :سال جدید،افکار جدید و تصمیم های جدید.

ازهمه دوستانی که بهم سر زدن و کامنت گذاشتند،تشکر می کنم وبلاگ همه تون را می خونم اما اگه نشد برای همه کامنت بذارم معذرت می خوام ...بعد از ظهر مسافرم و در گیر جمع و جور کردن و بستن چمدان ها

سال نو همگی مبارک