آقایان و خانمهایی که زیاد می خندید و می خندانید،از من به شما نصیحت که اگه می خواهید به ناراحتی روانی دچار نشید دیگه نخندید.
گذشت اون زمانی که می گفتند خنده بر هر درد بی درمان دواست.اما حالا مشاهدات عینی من ! ثابت کرده که خنده زیاد باعث ناراحتی روحی روانی می شه.
و اما ماجرا از این قراره که:چند ماه پیش«نصرالله رادش»بازیگر عرصه طنز،طی یک مصاحبه مطبوعاتی فاش کرد که حدود یک سال و نیم به خاطر ناراحتی عصبی تو خونه بستری بودوبه قدری اوضاعش وخیم شده بود که همسرش از او جدا شد.
عجیب تر از اون خبری بود که دو روز پیش خوندم.«جواد رضویان»در مصاحبه ای که با جام جم داشت،گفته:«سال 79 ،9 ماه مریض شدم و در خانه خوابیده بودم.یک ناراحتی اعصاب و روان.نگذاشتم به گوش هیچ خبر نگاری برسد.تنها کسانی که آن زمان پرستاری ام را کردند و سلامتی ام را دو باره بر گرداندند،مادر و همسرم بودند.
این مساله که چرا کسانی که کار طنز می کنند دچار ناراحتی روحی می شوند،خودم را هم آزرده است.احساس غریبی نسبت به این قضیه دارم.شاید به نظر برسد کسی که می خنددو می خنداند نباید این اتفاق برایش بیفتد،اما شاید از زیاد خندیدن است یا شاید از زیاد خنداندن.یکهو انسان احساس می کنداز درون خالی شده و دیگر انرژی ندارد.من این طور شده بودم»
***
بعد از خوندن این خبر یاد ماجرایی افتادم :کلاس اول دبیرستان بودم یک روز تو حیاط مدرسه متوجه گفت و گوی دو تا دختر شدم که کلاس بالاتر بودند ظاهرا یکی از این ها مشکلی داشت و دوستش راهنماییش می کرد در مورد این که چه طور با مشکلات مبارزه کنه .
من هم که اون موقع به بحث های روان شناسی علاقه داشتم این گفت و گو توجهم را جلب کرد و قیافه اون دختر تو ذهنم موند به عنوان آدمی که با استفاده از تکنیک های روان شناسی نه تنها مشکلات خودش را حل می کنه بلکه به داد دوستاش هم می رسه.
بعد از مدتی یک روز شنبه که به مدرسه اومدم شنیدم یکی از دخترای مدرسه خودکشی کرده وقتی که نشونی های این دختر را دادند متوجه شدم همونی هست که اون روز دوستش را دلداری می داد.البه زنده موند و بعد از یکی دو ماه اومد مدرسه.
چیزی که تا مدتها فکرم را مشغول کرده بوداین بود که :حتما آدمهایی که سنگ صبور دیگرانند،کوهی از غم هستند و بالاخره یک روز طاقتشون طاق می شه و ....
مادر زیباترین واژه ای است که بر لبان انسان نقش بسته است.واژه ای سر شار از مهر وامید،
و نوایی شیرین،
که از ژرفای دل بر می آید.
مادر همه چیز است. آرام دلهای ماست.هنگامی که رنج می کشیم.
امید می بخشد هنگامی که احساس بد بختی می کنیم.
و نیرو می بخشد،آن گاه که ناتوانیم.
او سرچشمه مهر،بخشندگی و همدردی است.
یادم میاد که تو دوران بچگی،کتابی خوندم درباره پسر بچه ای که دلش می خواست بدونه تو ذهن دیگران چی می گذره،آرزوش این بود که بتونه فکر دیگران را بخونه.وقتی به این آرزو رسید،اول براش خوشایند بوداز این که می تونست افکار همه را ببینه البته بقیه مردم هم قادر بودند فکر اون را ببینند.بعد از مدتی وقتی دید که پدر و مادرش و دوستاش و بفیه مردم فکرش را می بینند و همه اینها باعث ایجاد سوءتفاهم می شدبه این نتیجه رسید که این آرزو اصلا درست نیست و کاش مثل قبل هیچکس نمی دونست تو ذهن بقیه چی می گذره.همین موقع بیدار می شه و خوشحال از این که همه این ها خواب بوده.
من هم بعد از خوندن این قصه به این نتیجه رسیدم که چه خوبه تو دنیای واقعی این طور نیست،مثلا حیلی فکرای شیطنت آمیز تو سرمون بود که اگه مامان بابا می دیدند...
***
چند وقت پیش که با یکی از دوستام بودم فکری در موردش به سرم زد(مثلا بکَُشمش...باور کنید اصلا یادم نیست چه فکری بود)که یاد اون قصه افتادم و نتیجه ای که گرفته بودم:«چه خوبه که آدما نمی تونند فکر همدیگه را بخونند» و گرنه سنگ روی سنگ بند نمی شد
چون خیلی از فکرایی که در مورد دیگران به سراغمون میاد ،از روی بد خواهی نیست.
البته تو این سالها به مدد خوندن کتب مختلفف روان شناسی این را یاد گرفتم که از اعمال و رفتار و نگاه طرف مقابلم بفهمم چی تو سرش می گذره .و این تعبیر و تفسیر اعمال و رفتار دیگران را هر آدمی می تونه انجام بده،اما اگه تکنیک های روان شناسی از جمله
«زبان بدن» را بلد باشی اون وقت می تونی افکار دیگران را حدس بزنی.به همین دلیل برام چندان عجیب نبود وقتی به مطلبی بر خوردم در مورد جوانی که لیسانس روان شناسی داره و می تونه فکر اطرافیانش را بخونه.
متاسفانه امکانش نبود که لینک مطلب را اینجا بذارم.