بی‌اینترنتی‌ بی کامپیوتری.......

بعد از دو روز قطعی تلفن که شدیداْ (دچار بی اینترنتی)بودم آخرین مطلب را شنبه هفته گذشته آپدیت کردم.فردای اون روز که اومدم به وبلاگم سر بزنم
یک دفعه کامپیوتر «کن فی یکون» شد. مانیتور و کیبرد بعد از پنج سال باهم اعتصاب کردند، ماوس که خیلی وقت بود باید عوض می شد،ویندوز هم مشگل داشت و باید دو باره نصب می شد. این بود که تا چهار روز (دچار بی کامپیوتری)شدم.روز پنج شنبه که دستگاه رو براه شد سریع کانکت شدم که دیدم نه سایت بلاگ اسکای باز می شه و نه و بلاگ خودم و بقیه دوستان.
بعد از دو روز تحمل این وضع که این دفعه (دچار بی وبلاگی)شده بودم، بعد از ظهر شنبه متوجه شدم که بلاگ اسکای مشگلش تا حدودی رفع شده.
با توجه به این که ویندوز را دو باره نصب کرده بودم باید paswordوبلاگ را تایپ می کردم،اما از اونجایی که این وبلاگ را ۴ ماه پیش با یک paswordعجیب و غریب ساخته بودم و همون یک بار تایپ کرده بودم فراموشش کرده بودم .... بگذریم که به چه مشقتی یادم اومد.
وقتی این مشگل رفع شد دو باره کانکت شدم تا تو وبلاگم بنویسم اما.....متوجه شدم که« اکانت » م تمام شده. بعد از تحمل این همه سختی این دفعه (دچار بی اکانتی) شدم.
به این نتیجه رسیدم که همه عوامل دست به دست هم دادند تا من را از وبلاگ نویسی محروم کنند،اما کور خوندند(عوامل را می گم)هنوز چند ساعت اشتراک شبانه دارم. اومدم بنویسم تا روی عوامل را کم کنم.

                                                  

مردمان جهان از خرد تا بزرگ تارهای سست از آرزوهای گران بر گرد خویش می تنند و خود،عنکبوت وار میان آن جای می گیرنند.

ناگهان ضربت جارویی این تارهای سست را از هم می گسلد،آن گاه همه فغان بر می آورند که کاخی آراسته به دست ستم ویران شده است.

«گوته»


زمان



همپای تیک تاک ثانیه های روزای کسالت بار


همین جوری بی هدف،ساعتای عمرت را هدر می دی و توی زادگاهت،توی یه تیکه جا،همین طوری وقت می گذرونی

به انتظار این که یه نفر،یه چیز،بیاد و راه را نشونت بده

وقتی از آفتاب گرفتن خسته می شی،می مونی خونه به تماشای بارون

هنوز جوونی و زندگی درازه و امروزرو هم میشه همین جوری گذروند

اما یه دفعه خبر دار می شی که ده سال گذشته وهیچ کس بهت نگفته که کی باید مسابقه را شروع کنی و

تو هم صدای تپانچه آغاز مسابقه را نشنیدی

اون وقت بی وقفه می دوی که به خورشید برسی،اما اون غروب می کنه

و باز دوباره از پشت سرت،سر در میاره

خورشید همون خورشیده اما تو دیگه سن و سالی ازت گدشته

نفست تنگ تر شده و خودت یه روز دیگه به مرگ نزدیک تر

سال به سال روزا کوتاه تر می شه و انگار هرگز وقت پیدا نمی کنی

چه نقشه هایی که می کشی و به هیچ جا نمی رسن

و یا به همون نصف صفحه خط خطی ختم می شن

بعد هم کز کردن تو یه گوشه خلوت

وقت تموم شد و ترانه تموم شدو من فکر می کردم که حرفای بیشتری برای گفتن داشته باشم.

«پینگ فلوید»

وقتی این متن را که ترجمه یک ترانه انگلیسی هست، را خوندم احساس کردم که خیلی شبیه موقعیت خودم هست .من هم وقتی به خودم اومدم که دیدم ده سال گدشته

وهیچ کاری نکردم .بیهوده وقتم را هدر دادم  .اما حالا تصمیم گرفتم به موقع خورشید برسم قبل از این که غروب کنه.....