خاطرات‌کودکی

خیلی چیز ها هست که آدم با دیدن اونا یا بچگی هاش می افته، امّا به غیر از اشیا برای من همیشه یک «روز» هست که مخصوص بچگی هامه و اون هم روز «سه شنبه » هست.چون «کیهان بچه ها »تو این روز منتشر میشد،و هنوز هم همچنان سه شنبه ها منتشر میشه.یادمه از شنبه ها روز شماری می کردم تا سه شنبه برسه.

چند تایی از «کیهان بچه ها» ی دو تومنی اون موقع را دارم و سالی یکی دو بار به دنبال رد پاهای کوکیم سراغ این گنجینه ام میرم و کلی از دیدن اونا لذت میبرم.

اون زمان که مثل الان تنوع مجله و روزنامه مثل الان نبود.هر مجله ای که دستم می رسید می خوندم،یادمه از کلاس دوم ابتدایی مجله «دانستنیها» را می خودم ،ولی نمی دونم چرا دانشمند نشدم

طبیعی هست که با این همه علاقه که به خوندن داشتم کم کم اهل نوشتن هم شدم تا 15 سالگی هراز گاهی داستان می نوشتم و دو سه بار هم تو مسابقات مختلف داستان نویسی هم شر کت کردم ولی از این سن به بعد به دلایلی دیگه ننوشتم. بگذریم

همیشه هم داستان ها را با فکر خودم می نوشتم و از جایی کپی نمی کردم ،به جز یک بار که اون هم اولین و آخرین بار بود.

اولین بار که داستان نوشتم کلاس چهارم بودم.یک مجله تو خونه بود نمی دونم از کجا اومده بود(احتمالا خودم خریده بودم)فکر می کنم اسمش بود پاسدار اسلام یا یه چیز تو این مایه هاو با توجه به اینکه اون موقع «جنگ» بوداین مجله پر بود از مطالب جنگی و بالطبع داستان های جنگی هم داشت من هم که تازه داشت طبع داستان نویسیم شکل می گرفت اون داستان جنگی را برداشتم با مقداری دخل و تصرف به اسم خودم فرستادم برای کیهان بچه ها و منتظر بودم که چاپ بشه

***

بعد از مدتی یک روز پستچی برام نامه آورد وقتی دیدم از طرف مجله ی محبوبم هست کلّی ذوق کردم،امّا نامه را که باز کردم دیدم نوشته:خانم....داستان شما مطالعه شد،سعی کنید با فکر خود ،بنویسید و از جایی کپی نکنید

من هم انگشت به دهن مونده بودم که اینا عجب مخی هستند،از کجا فهمیدند داستان مال من نیست . آخه به خیال خودم کلی اون را تغییر داده بودم(فکر نمی کردم اونا اینقدر بیکار باشن که همه مجله ها را بخونن).بعد ها فهمیدم وقتی یک دختر 10 ساله میاد از جنگ و تپه و خاکریز و آر پی جی،می نویسه (انگار که همه ی اینا را از نزدیک دیدم)معلومه که از فکر خودش نیست.

***

حالا که این خاطره را نوشتم یاد یک چیز دیگه افتادم،اون وقتا تو راه مدرسه یک پستچی را می دیدم که از کوچه یا خیابونمون رد میشه کلی ذوق میکردم که شاید یک نامه هم برای من آورده باشه،چون اون وقتا با مجلات زیاد مکاتبه میکردم.الان یادم اومد که سالهاست دلم واسه این «حس»تنگ شده:دیدن پستچی،یا اینکه تو خونه نشسته باشی و پستچی زنگ بزنه و بری ازش نامه بگیری.

دیگه این چیزا تو دوره پست الکترونیک داره فراموش میشه،هر چند رسیدن «ایمیل»از طرف یک دوست لذت بخشه ولی خوندن نامه کاغذی یه چیز دیگه س.

گابریل گارسیا مارکز سیزده نکته برای زندگی گفته که توی این کلیپ می تونید پیدا کنید.

آدم عاقل!!!

بعضی آدما هستند که اگه دیگران هر چی بهشون بگند یا هر رفتاری باهاشون داشته باشند،اصلا کک شون نمی گزه .،به عبارتی میشه گفت این آدما خیلی« بیغ »هستند.

اما بعضی ها هم هستند که اگه یکی بهشون کوچکترینیا رفتار توهین آمیز داشته باشه و یا حرفی بزنه،قید طرف مقابل را می زنند و محاله که دیگه بهش روی خوش نشون بدند.

ازوقتی که یادم میاد همیشه از دسته دوم بودم .کافی بود کینه یکی را به دل بگیرم ،محال بود که دیگه اسمش را بیارم.اما دیدم اگه وضع همین طور پیش بره دیگه نمی تونم با کسی رفت و آمد کنم،چون،دیگران،همیشه باعث ناراحتی آدم میشن.بنابر این طیق تکنیک های روانشناسی یا د گرفتم که دیگران را ببخشم .هر چند که برای من خیلی سخت بود.ولی کم کم برام عادی شد. فقط چیزی که فکرم را مشغول کرده بود این بوود که نمی دونستم چرا با این که طرف را بخشیدم و هیچ کینه ازش به دل ندارم،امّا رفتار یا حرفاش را نمی تونم فراموش کنم،تا اینکه امروز علّتش را فهمیدم.داشتم کتاب «گناه دوم» را می خوندم که این جمله توجهم را جلب کرد:احمق نه می بخشد نه فراموش می کند،آدم ساده می بخشد و فراموش می کند،عاقل می بخشد،امّا فراموش نمی کند.