فارغ از یاد مرگ!

من یقین دارم که برگ

کاین چنین خود را رها کرده ست در آغوش باد،

فارغ است از یاد مرگ!

لاجرم چندان که در تشویش ازاین بیداد نیست:

زندگی است

آدمی هم مثل برگ

می تواند زیست بی تشویش مرگ

گر ندارد همچو او ،اغوش مهر باد را،

می تواند یافت ،لطف:

«هر چه با دا باد» را

«فریدون مشیری»

زمانی به مرگ خیلی فکر می کردم.البته دلیلش را نمی نویسم چون می دونم هیچکس ار این حرفا خوشش نمیاد.بعد که دیدم زندگی عادیم به این خاطر این فکرا، داره مختل میشه،سعی کردم همانطور که این شعر میگه دیگه به مرگ فکر نکنم ،هر چند که چند ماه طول کشید.

اما دیروز با دیدن صحنه ای باورم شد که واقعا مرگ از رگ گردن به آدم نزدیک تره.

و به این نتیجه رسیدم که اصلا نمیشه از یاد مرگ فارغ شد.حالا این که چرا این شعر را نوشتم ،نمیدونم،شاید دو با ره میخوام از این واقعیت فرار کنم........

کاش دوستی هامون بی قید و شرط بود

چه حس بدی به آدم دست میده وقتی که میفهمه بهترین دوستت به خاطر منافعی که برای او داری با تو دوسته و اگر به خواسته هاش جواب نه بدی خیلی راحت دوستیتون متزلزل میشه.
دوستی .............. چه واژه غریبی
یکی دوستی را برای من معنی کنه
بعد از این همه سال با این واژه مشگل دارم.

ای داد،

تند باد،

طوفان و سیل و صاعقه هر سوی ره گشاد.

دیگر به اعتماد که باید بود؟

دیوار اعتماد فرو ربخت.

وکسوت بلند تمنّا،

بر قامت بلند توکوتاهتر نمود.

پایان آشنایی،

آغاز رنج تفرقه ای سخت دردناک

هر سوی سیل

سنگین و سهمناک

من از کدام نقطه

آغاز می کنم

طوفان و سیل و صاعقه،

اینک دریچه را

من با کدام جراَت

سوی ستاره سحری باز می کنم؟

(حمید مصدّق)