همزاد!

یاس عزیز،برای معرفی وبلاگها دست به ابتکار جالبی زده و از این طریق بود که من با همزاد وبلاگم اشنا شدم.راستش را بخواهید اوّل ،جا خوردم از این که یک نفر دیگه عنوان وبلاگم را برداشته، امّا وقتی به وبلاگش رفتم و دیدم قبل از من شروع کرده ،خیالم راحت شد.

هر چند که.......

آخه می دونید ، این عنوان سالهاست که تو تاریک خانه ذهنم بوده. عطر گل یاس برای من یاد آور دوران نوجوانیست.دورانی که دنیای امید و آرزو بودم و در حال پیدا کردن راه زندگیم امّا خیلی ناگهانی به دنیای بزرگسالان پرت شدم.

این وبلاگ را ساختم برای اون «بهار»ی که هنوزتو حال و هوای نوجوانی هست.

 

عبور

تردید
   تردید
تردید
چون مرغکان زخمدار و هراس آواز
بالی به پیش و
باز
نقطه آغاز....
آری حکایت دل من چنین بود!

فارغ از یاد مرگ!

من یقین دارم که برگ

کاین چنین خود را رها کرده ست در آغوش باد،

فارغ است از یاد مرگ!

لاجرم چندان که در تشویش ازاین بیداد نیست:

زندگی است

آدمی هم مثل برگ

می تواند زیست بی تشویش مرگ

گر ندارد همچو او ،اغوش مهر باد را،

می تواند یافت ،لطف:

«هر چه با دا باد» را

«فریدون مشیری»

زمانی به مرگ خیلی فکر می کردم.البته دلیلش را نمی نویسم چون می دونم هیچکس ار این حرفا خوشش نمیاد.بعد که دیدم زندگی عادیم به این خاطر این فکرا، داره مختل میشه،سعی کردم همانطور که این شعر میگه دیگه به مرگ فکر نکنم ،هر چند که چند ماه طول کشید.

اما دیروز با دیدن صحنه ای باورم شد که واقعا مرگ از رگ گردن به آدم نزدیک تره.

و به این نتیجه رسیدم که اصلا نمیشه از یاد مرگ فارغ شد.حالا این که چرا این شعر را نوشتم ،نمیدونم،شاید دو با ره میخوام از این واقعیت فرار کنم........